داستان الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای میگذشت. کاروان خلیفه با جلال و شکوه آشکار شد. خلیفه مثل همیشه خواست سربه سر بهلول بگذارد و به بهلول گفت :
موجب حیرت است که تو را پیاده میبینم , پس الاغت کو؟
بهلول گفت: الاغ بیچاره ام امروز عمرش را داد به شما.
داستان ارزش هارون الرشید از نظر بهلول
روزی هارون به همراه بهلول به حمام رفت. خلیفه از بهلول پرسید : اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت : 50 دینار
هارون برآشفته شد و گفت : دیوانه لنگی که به خود بسته ام فقط 50 دینار ارزش دارد.
بهلول گفت: من هم فقط ارزش لنگ را گفتم وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
(تو هر دوره ای و در هر کشوری مخصوصا ایران به بهلول بسیار نیاز هست , انسان های با ارزشی که در گوشه گوشه ایران عمر و استعدادشون ازبین میره و افرادی بدون داشتن علم و دانش و تخصص بر مسند قدرت , نمونه کوچیکش این که اسفند 97 سیل خرابی های زیادی به بار اورد با توجه به نبود مسولین و فقط با کمک مردم این جریان تا حدی درست شد و طی این یک سال هیچ کار سازنده ای از طرف مسولین امر صورت نگرفته که امسال هم شاهد سیل و خرابی هستیم ....)
من شخصا فقط از زیبایی این خلقت لذت بردم و پیچیدگی خاصی که در چینش این کره ها هست واقعا منو به هیجان اورد , حالا نگاه کن به دنیای خودمون , یه عده نشستن سر قدرت تا ببینن چطور قدرتمند تر میتونن بشن و یه عده هم نشستن ببینن چطوری میتونن اختلاص کنن ولی هیچکس به حقیقت وجود خلقت خودش دست کم فکر نمیکنه , فکرنمیکنه که واقعا برای چی اومده و ما فرض میکنیم اومدنش دست خودش نبوده ولی نوع زندگی کردن و اثاری که از خودش به جا میزاره توی دنیا دست خودشه ولی افسوس که اکثر انسان ها دچار روزمرگی و عادات همیشگی میشن که بشر سالهاست دچار اون شده و واقعا به نظر شما ما فقط برای همین اومدیم , قرار نبوده کار مهمتری جز درس و ازدواج و کار و پول دراوردن انجام بدیم خب اخرش که چی ؟
تهشم مرگ میاد و تازه نمیخوایم بریم چون کلی جون کندیم این ها رو بدست اوردیم همون چیزهایی که مردم دیگه هم طی سالها بدست اوردن و بدست میارن و اخر مرگ در برمیگیرتشون .
تنها هدف من از صحبت درباره این موضوع این هست که یکم فکر کنیم به خودمون بیاییم , سرگرمی های روزمره رو کنار بزاریم ببینیم کجای زندگیمون هستیم ,
چی بودیم , چی شدیم و به چی میخوایم تبدیل شیم .
ممنون دوست عزیز از وقتی که گذاشتی .
سلام دوستان عزیز
مقدمه : حکایات بهلول بسیار آموزنده هست و داستان ها به گونه ای هست که در تمام طول زندگی و در تمام تاریخ قابل استفاده و استناد هست چون همیشه در بین ما
انسانهای ابله و باهوش , انسانهای فقیر و پولدار هست و میشه خیلی چیزا ازش یاد گرفت پس با هم بریم سر اولین داستان.
داستان بهلول در نزد خلیفه :
یه روزی بهلول پیش هارون نشسته بود که جمع زیادی از بزرگان نزد خلیفه رسیدند, طبق معمول خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذاره که در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل بلند شد.هارون به تمسخر به بهلول گفت : برو ببین این حیوان چه میگوید گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت این حیوان میگوید مرد حسابی حیف تو نیست با این خرررر ها نشسته ای .زودتر از این مجلس بیرون برو . ممکن است خریت آنها هم
به تو سرایت کند.