عاشقانه....
به چشم خسته من آسمون پر سنگ شده لعنت به این جدایی دلم برات تنگ شده
من غم را در شب شب را در سکوت سکوت را در تنهایی و تنهایی را بخاطر فکر کردن به تو دوست دارم
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی، ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم ولی اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
با خون غم نوشتم غربت مکان ما نیست از یاد بردن دوست هرگز مرام ما نیست
اگر با گریه دریایی بسازم اگر با خنده رویایی بسازم اگر خنده شود در من فراموش اگر گریه شود با من هم آغوش تو را هرگز نخواهم کرد فراموش
زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی ها
تق تق تق
کیه؟ من گدایه دوره گردم امدم دورت بگردم
جملات زیبا...
وقتی بهعلاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی میکنی!
دیـــــدن لـبـــخـنـــد آنهـایـی که رنج می کــشند از دیدن اشک هــایشان درد ناکتر است
ما کاشفان کوچه های بن بستیم، حرف های خسته ای داریم... این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند
انسانها گاهی آنقدر احمقند که مثل عروسکهای خیمه شب بازی روزی هزار بار دستهای خود را بر سر میرسانند ولی نخهای را که از ان اویزانند را نمی یابند
چشمان تو حروف را، بی استفاده می کنند! کافی است نگاه کنی
زندگی را دور بزن و آنگاه که بر بلندترین قله ها رسیدی لبخند خود را نثار تمام سنگ ریزه هایی کن که پایت را خراشیدند
بزرگترین اقیانوس جهان آرام است،پس آرام باش تا بزرگترین باشی.
همیشه به خاطر داشته باشید که دنیا هرگز مدیون شما نیست ، زیرا قبل از شما نیز وجود داشته است
لطیفه...
یه دهاتی عروس تهرانی می گیره ،
تو عروسی تهرانیا می گن: سبدسبد گل یاس،عروس ما چه زیباست
دهاتی ها هم برای اینکه کم نیارن میگن: گونی گونی پشگل،عباسعلی خوشگل
از یارو میپرسن شراب زندگی یعنی چه ؟
میگه : نمیدونم ، من فقط دوغ میخورم !!!
زن: اگه امشب نیایی بریم خونه مامانم دیگه منو نمیبینی!
مرد: برای چی؟
زن: واسه اینکه چشماتو در میآرم !
یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند.
موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.
به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!
یارو رو داشتن به جرم قتل زنش محاکمه می کردن . دادستان می گه : سنگدل ?! تو وقتی داشتی زنت رو می کشتی، ندای وجدانت رو نشنیدی ؟! طرف می گه : نه والله ! بس که این زنیکه جیغ و داد میکرد مگه می ذاشت ما چیزی بشنویم ؟!!
ازدواج تنها جبهه ای است که شبها را میتوان با دشمن در یک سنگر خوابید
یک نفر تو کیوسک تلفن بوده، بیرون که میاد ازش میپرسند سالمه؟ میگه: سالمه فقط آفتابه نداره
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد.
براى این که موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت :
بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟
یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
همسر یک تاجر به شوهرش میگه: هر وقت تو میری سفر من عصبی میشم.
شوهرش میگه: غصه نخور عزیزم، من خیلی زودتر از آنی که تو فکر میکنی برمیگردم.
زنه میگه: خوب همین عصبی ام میکنه دیگه
زن از شوهرش میپرسه: عزیزم، تو منو دوست داری؟
مرد می گه: خوب معلومه عزیزم، اگه دوست نداشتم، چطور می تونستم هر شب بیام خونه پیشت، وقت و عمرم رو تلف کنم؟
یک روشنفکره از نویسنده می پرسه: شما از اصطلاح خلاء دردناک زیاد استفاده می کنید، مگه ممکنه چیزی هم خالی باشه هم درد کنه؟
نویسنده می گه: عجیبه! مگه شما تا حالا سردرد نگرفتید؟
مهمان: آقا تشریف دارند؟
مستخدم: نه خیر، رفته اند مسافرت.
مهمان: برای تفریح؟
مستخدم: نه خیر، با خانم رفته اند!
غضنفر از یه دختره می پرسه اسم شما چیه؟ دختره می گه اسم من توی تمام باغچه ها هست. غضنفر می گه: آهان فهمیدم، شلنگ!
استاد اسامی بچه ها را یکی یکی می خواند، رسید به اسم «بارانه». شخص مورد نظر را که پیدا کرد پرسید: واسه چی بارانه؟ دختر جواب داد: واسه این که روز تولدم بارون میومده. برادر اهل دلی از ته کلاس گفت: خوبه اون روز آفتابی نبوده!
از غضنفر می پرسن امام رضا چرا رفته بود مشهد؟ می گه: رفته بود زیارت!
غضنفر کارت عابر بانکش رو می اندازه توی حرم امام رضا، می گه: حاجتم رو بده تا رمزش رو بگم!
به غضنفر می گن دوست داشتی جای خدا بودی؟ می گه: نه. می گن: چرا؟ می گه: چون جای پیشرفت نداره!
غضنفر چند روز پشت سر هم می رفت گچ سوسک کش می خرید. مغازه دار ازش می پرسه چرا اینقدر گچ سوسک کش می خری؟ غضنفر می گه: آخه هرچی اینا رو پرت می کنم به سوسکها نمی خوره!
بچه ای که گم شده بود می ره پیش پلیس می گه: ببخشید شما خانومی رو ندیدید که من پیشش نباشم؟
به غضنفر می گن به زنبورهایی که از کندو محافظت می کنن چی می گن؟
غضنفر می گه: خسته نباشید!
به غضنفر می گن با آش جمله بساز. می گه: محمدی آش صلوات!
حکایت های قدیمی ترین فرش جهان:
2400سال پیش، در دره های سرد سیبری، در کشاکش کوه ها و تپه ماهورهایی که با یخ پوشیده شده بود، بر زین اسبی جاخوش کرده بودم.
بدن سرد اسب را گرم می کردم اما همچنان بخار نفس هایش هوای سرد را می شکست و خود قدمی به جلو بر می داشت.
اندک اندک از توان اسب ها و مردان کاسته می شد. به پازیریک رسیده بودیم، دره ای نزدیک به بی ئیسک در جنوب سیبری. هوا هنوز هم سرد بود، نمی دانم چه شد که ناگهان اسب ها افتادند و سواران هم واژگون شدند. و باز هم یادم نمی آید که چطور ما را به آرامگاه یکی از شاهان سکایی منتقل کردند.
سال ها بعد، این آرامگاه هم یخ زد و همه چیز در میان یخ ها مدفون شد. در آن سرما به یاد روزهایی می افتادم که به دست مردان و زنان ایرانی از کرک بافته می شدم. کرک ها را از پشت به هم گره می زدند و تکه های اضافی آن را از رو می چیدند. از همان ابتدا مایل بودم بدانم در نهایت چه نقشی را به خود می گیرم. چند ماه طول کشید و بافتن من پایان یافت.
حیوانات افسانه ای بالدار زیبایی بر حاشیه ام نقش بسته بود. پس از آن ردیف سواران با کلاه مخصوص ایرانین، نقش گرفته بودند. ردیف
گوزن های خط و خالدار و پس از آن حاشیه ای با تصاویر حیوانات افسانه ای بالدار نیز بخش دیگری از شکل های زیبای من بود. در میان همه این نقش ها، گل و بوته هایی در هم خودنمایی می کرد.
با وجود این فکرها و خیال پردازی ها من هم زیاد دوام نیاوردم و در میان سرمای یخ های محکم سرزمینی ناشناخته و دور از ایران به خواب رفتم. اما هرگز فکر نمی کردم این خواب تا 2400 سال بعد به طول بینجامد.
صدها سال بعد، صدای مهیب تیشه آدم ها کابوس سرما و نسیان را در هم شکست. صدای تیشه ساعت ها به گوش می رسید. یخ های سرد سیبری در حال شکستن بود و من امیدوار بودم که باز هم گرمای آفتاب را حس کنم، بی آن که بدانم با گذر این سال ها به قدیمی ترین فرش دنیا بدل شده ام. گویا اسکلت اسب ها و استخوان سربازان پیش از من نمایان شده بودند. انسان هایی که بعدا متوجه شدم باستان شناس هستند، ما را از میان یخ های سرد بیرون کشیدند و به جایی بردند که همه چیز مثل ما کهن و متعلق به سالیان فراموش شده بود.
اکنون من با عنوان فرش ایرانی پازیریک در سراسر دنیا شهرت داشتم و رودنکو، دانشمندی که مرا از میان یخ ها نجات داده بود شبانه روز الیاف مرا زیر زره بین تماشا می کرد بعد کتاب می خواند و بعد هم درباره ام می نوشت.
«... نقوش حیوانات بالدار در حاشیه کنار فرش کمی بزرگ تر از نقوش همان حیوانات در اطراف و قسمت وسط فرش و جهت آنها هم
مخالف جهت این نقوش است. این قالی چند رنگ دارد که بیشتر آن را رنگ های قرمز، آبی، سبز، زرد کمرنگ و نارنجی تشکیل می دهد. تاریخ این قالی از روی شکل اسب سواران معلوم می شود.
طرز نشان دادن اسب های جنگی که به جای زین، قالی بر پشت آنها گسترانده اند و پارچه روی سینه اسب از مشخصات آشوری ها است. اما روی فرش پازیریک ریزه کاری های مختلف و طرز گره زدن دم اسب و چگونگی گره مزبور، آشوری نیست. بلکه مربوط و متعلق به دوران پارسیان است. گره های دم اسب های روی فرش را در نقوش برجسته تخت جمشید نیز می بینیم ... .»
رودنکو، که مدام درباره ایران تحقیق و جستجو می کرد، علاوه بر به دست آوردن این اطلاعات درباره من می کوشید تا بفهمد مرا در کجای ایران پهناور هخامنشی بافته اند، اما در نهایت در تشخیص این که پازیریک در کدام قسمت ایران عهد هخامنشی بافته شده است، اظهار تردید می کند و آن را به یکی از سه قسمت کشور هخامنشی یعنی ماد، پارت یا خراسان قدیم و پارس نسبت می دهد. اما پژوهشگران دیگر، با بررسی نقش های به جا مانده از تخت جمشید، کاخ بزرگ پادشاهانی که من در عهد آنها بافته شدم، نظریات گوناگونی در این باره مطرح کرده اند محمد تقی مصطفوی و دکتر حبیب الله صمدی، از پژوهشگران هم وطنم نیز در این باره تحقیقهایی
انجام داده اند.
«در حاشیه بزرگ تر فرش مکشوف در پازیریک نقش مردمان یکی سوار بر اسب و پشت سر او یک پیاده، پهلوی اسب که افسار آن را از پشت گرفته، تکرار شده است. در برخی موارد هم دو نفر سوار پشت سر هم یا دو پیاده به ترتیب یاد شده پشت سر هم قرار گرفته اند. نقش حاشیه و اشاره به سوار و پیاده شدن از اسب و حرکات معروف به «سوار کوبی» است که هنوز هم در جشن ها و نمایش های اسب دوانی در ایران رواج دارد بنابراین می توان تشخیص داد که رسم سوارکوبی و شیرین کاری های اسب سواران از دوران باستان و لااقل از عهد هخامنشی در کشور ایران معمول بوده و عمل می شده است.
هر چند اسب های پارس مشهور بوده و داریوش کبیر در کتیبه های خود مکرر از اسب های پارس نام می برد اما چون نقش گوزن ارتباط با پارس ندارد و از طرفی لباس مردانی که سوار بر اسب ها هستند یا افسار آنها را در دست دارند لباس مردم ماد و اهالی شمال ایران است، احتمال این که فرش بافته پارس باشد تقریبا از میان می رود و چون سواران پارتی مشهورتر از سواران مادی بوده اند و لباس مادها با سایر قسمت های ایران شمالی در بسیاری موارد شباهت دارد، به خصوص کلاهی که در نقش های فرش بر سر ردیف مردان دیده می شود، منحصر به مردم ماد نیست و اقوام دیگر شمال ایران از جمله پارت ها هم از این کلاه ها داشته اند، می توان احتمال داد که فرش مکشوف پازیریک در سرزمین پارت یعنی خراسان قدیم تهیه شده است. از طرفی نقش گوزن بر این فرش و این که
گوزن ها در دشت های شمالی سرزمین پارت بوده و پارت هم نزدیک ترین قسمت ایران عهد هخامنشی به پازیریک است، بافته شدن آن در خراسان قدیم را قوت می بخشد.»
من به یاد نمی آورم که چگونه از ایران به سیبری منتقل شدم اما کارشناسان ایرانی حدس می زنند که من ضمن مبادلات تجاری و داد و ستدهای معمولی بین مردم شمال ایران به پادشاه سکاها تعلق یافته و در پازیریک به همراه جسد اسب پادشاه دفن شده ام.
اکنون درموزه بزرگ آرمیتاژ در شهر سن پترزبورگ روسیه نگهداری می شوم و امیدوارم روزی به سرزمینم بازگردم. سرزمینی که بافندگان من در آن زیسته اند و دیگر زنان و مردان قالی باف ایران در آن زندگی می کنند