محبت
دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید،
آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد.
این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش
را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد.
گاه گاهی که زن به نوزاد لبخنند می زد،لب های دخترک نیز
بی اختیار از هم باز می شد.
مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی
زن گرفت.
زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام.
دخترک گفت:بگیر.پولی نیست.
میوه
دخترک روی میوه دست کشید.آن را نزدیک چشمش برد.
بو کرد.
لبخندزد:چه قدر قشنگه.چه قدر ام توپوله.
مکثی کرد و پرسید:مامان اسمش چیه؟
زن به چشم بی فروغ او نگاه کرد.
آب دهان را فرو داد و گفت:توت فرنگی عزیزم.
از نوع کاملن واقعی!
- مرد دست روی سر پسرک کشید:تو چی می خوای؟
پسرک کمی فکر کرد.لب ورچید:خوب ،من خیلی چیزا می خوام.
-مثلن
-خوب،یه اتاق با کلیه امکانات.
-تو که الان ام داری.
پسر خندید:منظورم اتاقی بود که به سلیقه ی خودم باشه
.تمام وسایلش با نظر من باشه
-خوب،خوب.دیگه چی؟
- یه قایق تفریحی.
مرد سری تکان داد و در همان حال بالا را نگاه کرد:عالیه.
صدای بگو مگوی زن و مرد از داخل اتاق دیگر به گوش می رسید.
پسر آهی کشید:و البته یه پدر و مادر کاملن واقعی.
بگو مگوی زن بالا گرفت.
.اونا کور شدن.باید دستشون رو گرفت.عصا هم فکر بدی نیست.
سر تکان داد:یه پدر و مادر....واقعی.
مکث کرد:این چیزی ی که بیشتر از همه چیز تو دنیا بهش نیاز دارم.
مرد دست روی سر او کشید:من و مادرت توافق کردیم که تو پیش ما باشی.
پسر به چشم او نگاه کرد:پاپا چی؟
مرد شانه بالا انداخت.
پسر شانه بالا انداخت و لب ورچید.
زن در اتاق را باز کرد:چی شد؟
مرد دست رو سر پسرک کشید . از کنارش بلند شد.به سمت زن رفت.
شانه بالا انداخت.
زن چند اسکناس از کیف در آورد و روی میز گذاشت:خواستی بیایی لازمت می شه.
زن و مرد که رفتند، پول ها را از روی میز برداشت.آن را در جیب چپاند.
از خانه بیرون آمد.یک راست به شکلات فروشی رفت وتمام پول را پاستیل خرید.
تنهایی
-تنهام.
-من ام تنهام.
-مثل هم ایم.
-یعنی تو هیچ کس رو نداری؟
-پیرمرد چرخ گاری اش را نشان داد:همه کس و کار من تو این گاریه.
-منظورت عکسای یادگاریه؟سکه قدیمی و در باز کن و...
-پیرمرد خندید:نه.نه.منظورم خاکستری ی که ازشون به جا مونده.
- خاکستر!
-اونا این جا هستن.
-پس چرا می گی تنهام؟
پیرمرد کمی فکر کرد و گفت:شاید به خاطر اینه که خیلی گرسنه ام.
نگاهی به دور و بر کرد:ولی مثل این که تو واقعن تنهایی!
مرد جوان با انگشت اشاره به ستاره ی پر نوری اشاره کرد
رو به پیرمرد کرد:من سیرم.دروغ گفتم تنهام.من یه ستاره دارم.
با انگشت آن را نشان داد.انگار در هوا چیزی قاپید،
دست مشت کرد و آن را نشان پیرمرد داد:الان تو مشت امه.خیلی ساکته.
فقط با من حرف می زنه.
دست تکان داد،آن را نزدیک گوشش برد.انگشت جلو بینی گرفت.
آهسته گفت:الان خوابه.
پیرمرد به ستاره نگاه کرد:چیزی داری بخورم؟
مرد روی نیمکت درازکشید:آره تو کیسه یه ساندویچ هست.
و پشت به او کرد
پیرمرد ساندویچ را برداشت.به آن گاز زد.به ستاره نگاه کرد و به مرد
.ظرف خاکستر را محکم به سینه فشار داد.
چشم ها
پیرزن،نزدیک مرد که رسید،ایستاد.سلام کرذ .
از داخل سبد شاخه گلی برداشت. به طرف او گرفت
.رد چند سکه به او داد. لبخند زنان گل را گرفت و بو کرد.
پیرزن کمی خم شد و آهسته گفت:چقدر عشق به شما می آد.
و رفت.
چند دقیقه بعد همسر مرد آمد و کنار اونشست.
مرد،گل را جلو روی اوگرفت:تو زیباترین چشمای دنیارو داری،عزیزم.
زن زیر و بر گل رانگاه کرد.بویید.دستان مرد را محکم در دست گرفت.
مرد نفس راحتی کشید.
خیلی دلم می خواست وقتی دارم باهات حرف می زنم،تو چشمام نگاه کنی.
مرد،دست دور کمر زن حلقه کرد.او را به طرف خود کشید.
خیلی دلم می خواست از تو چشمام بفهمی چی می خوام.
مرد شروع کرد به بوسیدن موهای زن.
زن موهایش را کنار زد.مرد گردن او را بوسید.
زن آه کشید.
مرد سرک کشید:چیزی شده؟
زن بازویش را خواراند:نه.کارت رو بکن.
می خواستم یه چیزی رو اعتراف کنم.
زن، قلم را توی رنگ آبی زد و روی بوم حرکت داد:بگو.می شنوم.
راستشو بخوای تو چشمای خیلی قشنگی داری.
زن ،نیش خند زد.
مرد بدون این که سر بالا بیاورد ادامه داد:چشمای درشت طوسی رنگ.
و به نقطه ایی در دور دست خیره شد:این چشم ها هر کسی رو به طرف خودش می کشونه.
مگه نه؟
منظورت چیه؟!
منظور بدی نداشتم.فقط بدون که من ام چشمات رو خیلی دوست دارم.خیلی...
زن قلم را کنار بوم گذاشت. دست پاک کرد و از جیب شلوار چند اسکناس در آورد
و به او داد:کافیه؟
پشت بوم نشست.
رو به مرد کرد که پول می شمرد:حالا قشنگ تر شدم.نه؟!
مرد پول را در جیب گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.
زن،قلم مو را برداشت.آن را آغشته به همه ی رنگ ها کرد و
مشغول رنگ آمیزی بوم شد:عوضی...
خواهش می کنم واسه یه بارم که شده تو چشمام نگاه کن،بی انصاف.
مرد، سر پایین انداخته بود.
زن، بغضش ترکید:شد ۷ سال.
مرد بغض فرو داد:تقصیر خودته.
فقط یه لحظه نگاه کن.
اون بار ام همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد.
ولی این دفعه فرق می کنه.
خوب تو یه لحظه قراره چی رو ببینم؟
تو نگاه کن.
نه فایده نداره.
خواهش می کنم.
باشه، ولی فقط یه لحظه.
زن،ایستاد.خودش را مرتب کرد.
مرد سر بالا آورد:تو؟!
زن،اشک از گوشه ی چشمش جاری شد.سر تکان داد:منو بخشیدی؟
مرد سر پایین انداخت.
زن،دست زیر چانه ی او گذاشت.آن را بالا آورد:نه.دیگه نه.
مرد مستقیم در چشمان زن نگاه کرد:دیر شده.دیر
زن، سر پایین انداخت.
تو چشمای من چی بود که تو رو عاشق خودش کرد؟
مرد کمی از قهوه را نوشید.به برجستگی سینه ی زن نگاه کرد.
و به گردن بند الماسی که به دور گردنش بود.
پشت به صندلی زد و گفت:عشق.
زن دست او را در دست گرفت:تو یه مرد کاملی.
مرد دست او را بوسید.آن را به گونه مالید و در همان حال به زنی که روبرویش اشسته بود،
چشمک زد.!
یک و دو
ـ چرا اینقدر ساکتی؟
ـ چی بگم؟!
مکثی کرد:چرا این طوری نگاه می کنی؟!
خودش را بر انداز کرد :نکنه،منظورت؟!
یک،سر تکان داد.
ـ هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
ـولی تو که می گفتی با اون،خیلی چیزا عوض می شه!
دو،به نقطه ایی خیره شد:آره.گفتم.
ـ چیزی ام عوض شد؟!می دونی،که خیلی برام مهّمه.
ـ نه.شاید ام... منظورم، اون یکی !!!
یک،با تعجب پرسید:نه؟!تو داری درباره ی چی حرف می زنی؟!
دو،فریاد زد:دندانه ها!!!!!
غریزه
مرد به چهره ی زیبای زن نگاه کرد و گفت:دوست دارم.
زن،سر به زیر انداخت:من ام همین طور.
مرد لبخند زد:واقعن؟!
زن همان طور که با دانه های مروارید گردن بند بازی می کرد،
سر بالا آورد.یه چشم او خیره شد و گفت:واقعن!!!
نیم نگاه
مرد دست دور کمر زن حلقه کرد.او را به طرف خود کشید.
آهسته در گوش او گفت:دوست دارم.
زن سر از روی شانه ی او برداشت.
چشم در چشم او دوخت:واقعن؟!
مرد چند لخظه ایی به چشم چپ زن که زنا آن را مسدود کرده بود،
نگاه کرد.و کل چهره ی او را از نظر گذراند.
سری تکان داد:واقعن.
زن دوباره سر روی شانه ی او گذاشت.
زبان
زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.
مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.
سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.
زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.
مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.
سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.
زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟
ته مانده ی نفس را بیرون داد.
مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.
زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.
مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.
زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.
سنگ و شیشه
سنگ از کمان پسرک رها شد.
به سینه ی شیشه خورد.آن را شکست.
کنار خورده های آن نشست.
شیشه که صد پاره شده بود نالید:خدایا شکرت.
سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟
شیشه،شکسته بسته گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی
با سنگ ام موهبتی ست.
آب و آتش
آتش همه چیز را می سوزاند و پیش می رفت.
آب راه او را بست:دیگه اجازه نمی دم ازین جلوتر بری.
آتش آهی کشید:تو فکر می کنی من مقصرم؟
مکثی کرد:یه نگاه به دورو برت بنداز.می فهمی.
آب چند لحظه ایی اطراف را از نظر گذراند.
آتش همچنان می سوزاند.
مزاحم که نیستم؟
زنگ تلفن چند بار صدا کرد.
زن،بدون این که چشم باز کند، دست دراز کرد.
گوشی را برداشت:مردم آزار
آن را در گوش اش گذاشت:بفرمایید؟
مرد از پشت خط گفت:مزاحم که نیستم؟
زن آهسته چشم باز کرد.به ساعت دیواری که نیمه شب رانشان می داد ـ
خیره شد.
کمی خودش را بالا کشید و گفت:نه،راحت باشید.
این ام یه جورشه!!
مرد به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشت:دیگه چی شده؟
زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.
سفید،زرد،همه ی رنگ ها.
ـ مامان!یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.
چگونه جذابیت ، گیرایی و ماندگاری در قلب های دیگران داشته باشیم
همه ما علاقهمندیم یادمان در دلهای اطرافیان باقی باشد و این تنها با سلاح خُلق خوش حاصل میشود. هنگامی که به خاطرات پررنگمان با آشنایان مراجعه میکنیم افراد مهربان و خوش اخلاق از ماندگارترین شخصیتها در ذهن و رحمان میباشند. چنین ماندگاری در قلبها آرزوی همه ماست و این مهم به دست نمیآید مگر آن که از رموز آن آگاه باشیم.
یکی از مهمترین رازهای رسیدن به آن جذابیت است و قبل از هر چیز باید بدانیم که جذابیت چیزی غیر از زیبایی است. شخص میتواند صورت زیبایی نداشته باشد اما بسیار جذاب باشد و هم چنین میتواند بسیار زیبا باشد اما اصلاً جذابیت نداشته باشد. جذابیت و گیرایی یک ویژگی کاملاً اکتسابی است و به راحتی میتوانیم صاحب آن باشیم:
۱ - ظاهری آراسته داشته باشید.
تمیز و مرتب باشید، هماهنگی و پاکیزگی شما، ناخودآگاه شما را جذاب میکند. بعضی از افراد براساس تصوری اشتباه برای جذاب شدن به زحمت زیادی میافتند و خود را به شکلهای عجیب و غریبی درست میکنند. مهمترین مسئله این است که مرتب و هماهنگ و در عین حال ساده باشید. نامرتب بودن حتی حرفهای قشنگ، مثبت و تأثیرگذار شما را ضایع میکند. فرزندی که همیشه پدر و مادر خود را آراسته و با ظاهری مرتب میبیند، ظاهر آراسته فرد ناآشنا او را نمیفریبد. چون ممکن است جذب ظاهر آراسته کسی شوند که تأثیر منفی او از اثرات مثبتش به مراتب بیشتر باشد.
۲ - بیشتر سکوت کنید:
غالباً افراد به اشتباه برای این که جذابتر شوند، بیشتر شلوغ میکنند و به خطا میروند. سکوت، یک تأثیر ذهنی و روانی بسیار قوی میگذارد. در سکوت، فرد پیرامون خود خلاء ایجاد میکند و هر خلایی، جذب را سبب میشود. آنها که بیشتر صحبت میکنند و کمتر میشنوند از جذابیت خود میکاهند، حال آن که سکوت و گوش دادن بیشتر به واقع شما را عاقلتر و قابل اطمینانتر معرفی میکند و این زمینهای مساعد برای صمیمیت بیشتر است. سکوتی سرشار از اعتماد به نفس سرچشمه صمیمیت است.
۳ - نرم و ملایم سخن بگویید:
هنگامی که نرم و ملایم صحبت میکنید افراد را جذب خود میکنید و به راحتی میتوانید بر روی آنها تأثیر بگذارید. آدمهای خشن و داد و بیدادی افراد مناسبی برای اطمینان کردن، نیستند.
۴ - فرد محترمی باشید:
بیاحترامی به خود، به دیگران و بیاحترامی و بی ادبی در کلام و رفتار همگی از جذابیت شما میکاهد. شما باید هم در ظاهر آراسته باشید و هم در باطن وارسته. افراد مؤدب و متین و محترم بی تردید جذابند و این جذابیت از درون موج میزند.
محترم و مؤدب و باشخصیت باشید، خواهید دید خود به خود جذاب میشوید.
۵ - زیاد شوخی نکنید اما بسیار تبسم کنید:
شوخی فراوان از انرژی ذهنی و جذابیت شما میکاهد چرا که شوخی فراوان به تدریج مرزهای لازم بین افراد را از بین میبرد متبسم باشید که تبسم به چهره شما جذابیتی عمیق و ژرف میبخشد. در تبسم، سنگینی و متانت و جذابیت است.
۶ - قاطعیت یعنی جذابیت:
کسانی که شخصیت قاطعی دارند و هدفها و ارزشهای معینی دارند، بیاستثنأ میتوانند افراد جذابی باشند. زیرا شخصیتهایی جذاب و تأثیرگذارند که بسیار مصمم هستند و اعتماد به نفس دارند. به دنبال اهداف مشخصی بودن و به آنها رسیدن اعتماد به نفس زیادی به ارمغان میآورد و جذابیت از وجود چنین شخصی موج میزند.
آسان بود، این طور نیست؟
فکر میکنم شما هم میتوانید یکی از جذابترین و ماندگارترین مردان و زنان باشید
ازنامه های مشکل گشا چنین پیداست که مشکل عده ای از مردم این است که نمی دانند روابط خودرابامردم بر چه اساسی بنا نهند تابه محبوبیت وعزیزی برسند اینست که دراین مقاله درباره محبوبیت سخن می گوئیم .اگر دلتان می خواهد که اطرافیان دوست تان داشته باشند وباهمنوعان خود روابط حسنه برقرارسازید ویقین پیدا کنید که دوستتان دارند مقاله زیر رابه دقت بخوانید .اگر دلتان محبوبیت می خواهد هیچ خجالت نکشید زیرااین یک نیاز طبیعی آدمیزاداست .ویلیام جیمز روانشناس بزرگ امریکایی درجائی نوشته است که (یکی از عمیقترین وریشه دارترین انگیزه های آدمیزاد اینست که محبوب واقع شوند ومردم قدروآنهارابشناسند )امامیل به محبوب شدن گاه دورنیست مارادرمعرض خطر بگذارد بدین معنی که آنچنان به محبوبیت خودعاشق شویم که برای بدست آوردن آن به وسایل نامبارک دست یازیم .مثلابه چاپلوسی بپردازیم ومجیزوتملق دیگران رابگوئیم وحتی ازاین هم فراتر رفته محبوبیت خودرابه قیمت تحفه هائی که به افرادمی دهیم تامین سازیم .به صراحت باید بگویم که محبوبیت یک امرمادرزادی وارثی نیست البته بعید نیست عده ای بیشتر ازسایرین آماده کسب محبوبیت باشند ولیکن دیگران را نیز اگر بخواهند می توانند بابذل مختصر کوشش به همان اندازه محبوب شوند .کسانی که محبوب می شوند کسانی خستندکه حاکم برروابط خودبادیگران هستند ومااکنون به عوامل شش گانه راکه اگربدان عمل کنید شمارادرخانه واداره ومدرسه محبوب خواهد ساخت یکی بعدازدیگری تشریثح می سازیم :
نخست -آنکه ظاهرآراسته دربسیاری از مواردخیلی مفید است ولیکن درکارمحبوب شدن تاثیردردرجه اول نداردوحال آنکه اگر درتمیزی لباس وآراستگی آن بکوشید این البته در محبوبیت وغزیزشدن شما موثراست زنی که می خواهد محبوب شوهرش واقع شود مجبورنیست لباس فاخر بپوشد وبهترین وگرانترین عطرها وکرم ها رابه سروصورت خود بمالد بلکه اگر تمیز ومرتب باشد باهمان لباس ساده خانه نیز قادر است عزیز شوهرش شود بی گامن یک شخص عالی مثل خورشید نورافشانی می کند وجامه کثیف یا موهای ژولیده وپریشان وصورت ناشسته قادرنیست ازنورافشانی آن جلوگیری کند ولیکن چه اصراری هست که خورشید تابان شخصیت خود را باابر ژولیدگی بپوشانیم ؟زیرا ظاهر مانباید مخل تشعشع باطن ما باشد که هیچ بلکه باید به تلالو باطن وشخصیت درخشان ما کمک کند .بسیار اتفاق می افتد که از طرزلبا س پوشیدن افراد می توان به شخصیت آنان پی برد ودر مثل درباره لاابلیگری وبی ذوقی ویاذوق وشم هنری وحالت خود نمایی انها بدرستی داوری کرد هیچکس نمی تواند منکر این امر شود که ظاهر کسان در روابط اجتماعی آنان موثر است .ودر عکس العمل دیگران نسبت به آنان تاثیر می کذارد .با همه آنچه گذشت نقش ظاهر درمحبوبیت چندان زیاد نیست واهمیت آن در این است که معاشران درنخستین وحله برخوردازروی ظاهر ما درباره ما داوری می کنند واگر ظاهر ام زننده باشد ممکن است از ما داوری جوینده واین زحمت رتبه خود ندهند که با وجود ظاهر ناخوشایندمان باما معاشرت کنند تا بعداپی به شخصیت جالب ما ببرند .
دوم -آنکه برای کسب محبوبیت به تبسم وشادی نیاز داریم البته ناگفته پیداست که رفتار ما باید متناسب با مقتضیات واوضاع واحوالی که در ان هستیم باشد .مثلا ماهیچوقت انتظار نداریم که فلان رئیس اداره ای که برای نخستین بار به ملاقاتش می رویم قاه قاه باما بخندد وازاین قبیل .باری هرکدام از ما مثل این است که در هر مقامی که باشیم شرایطی در دور وبر خود پدید می آوریم مثلا شرایط دوروبر بعضی از مردم ناخوشایند است وآدمی رامی گریزاند وبر عکس شرایط عده ای دیگر گیرا ودلچسب است .اگر دلمان می خواهد که محبوب بشویم باید بکوشیم که فضای دوربر خود را گیرا جذاب سازیم مثل اهن ربایی که دوروبرش همه چیز را به خود جلب می کند وبرای این کار باید غرولند کردن پرهیز کنیم ودر اشخاص واشیاواحوال به دنبال چیزهایی بگردیم که موجب نشاط ما می شود .داشتن کنجکاوی وحساسیت نسبت بدانچه مردم درباره ما فکر می کنند وابراز علاقه واقعی در این خصوص از جمله چیزهایی هستند که ملال وخود خوری وسایر عواملی راکه مخل ومزاحم نشاط خاطر ماست از ذهن مادور می سازند .معنای وسیعتر نشاط وشادی این است که بچیزی علاقه داشته باشیم مثلا وقتی داریم نمایشی راتماشا می کنیم ویاباکسی مشغول صحبت هستیم ویاداریم کاری می کنیم ویابازی می کنیم شوروشوق ماازناصیه ورفتار ما پیدا خواهد بود .شور وشوق ونشاط مزبور به اطرافیان ما منتقل می گردد ومیان ما وآنها رابطه ای برقرار می سازد زیرااین دیگر به تجربه ثابت شده است که ادمهای پرشوروشوق بیش از افراد سردوبیحال کسان رابه خود جلب می سازند .
سوم -آنکه فروتنی یکی از شرایط اساسی کسب محبوبیت است کسانی که خودخواه هستند وپیوسته ارز برتریهای خیالی خود حرف می زنند وبدان می بالند کمتر ممکن است مردمانی محبوبی باشند .این بدان معنی نیست کهبرای محبوب شدن تا بدان جا خفض جناح وسکسته نفسی وفروتنی راافراط کنیم که به عزت نفس وغرورواعتماد به نفس ما لطمه واردآید .باید تاآنجا که امکان دارد کارهائی راکه به ما محول شده است به خوبی انجام دهیم ووقتی کار خود رابه خوبی به انجام رساندیم به ان افتخار کنیم اما در عین حال باید خود رااماده کنیم که از دیگران چیز یاد بگیریم وباصلاح اشتباهات خود بپردازیم تا نتایج آینده کار ما بهتر شود ادمیانی که به واقع چیز دان هستند کمتر متکبر وخودخواه از آب در می آیند .چون چنین کسانی
بهتر از هر کس می دانند که معلوماتشان در نتیجه با مجهولاتشان چه اندازه ناچیز است شعر معروف که می گوید:
(تا بدان جا رسید دانش من که بدانم همی که نا دانم )
در واقع وصف حال این عده است همیشه به فکر چیز یادگرفتن باشیم یعنی از گهواره تا گور .گوش دادن به حرف دیگران محاسن زیادی دارد زیرا اطرافیان ما وقتی ببینند که ما به حرفشان گوش می دهیم تا چیز یاد بگیریم حس خودخواهی شان تسکین می یابد واین امر به محبوبت ما در میان آنان کمک خواهد کرد .بنابراین بدنیست در طی معاشرتهایتان بکوشید تا کسان رابصحبت کردن درباره اموری هدایت کنید که در آن خبره ومطلع اند .البته هر کدام ازما سلیقه های خاصی دراین زمینه داریم ولیکن فروتنی احترام به آزادی عقیده دیگران وجرمی نبودن وحق حیات برای دیگران قایل بودن ازجمله چیز هایی است که در هرکسی باید پیدا شود وریبائی گرائی خاصی خواهد داشت عوض آنکه به دیگران بگوئید که فلانی عقیده اش صددرصدغلط است بهتر است بگوئید عقیده شما رافهمیدم ولی فکر نمی کنید 000چه رعایت ادب به کسب وجهه شما در افرادکمک خواهد کرد .از اینها گذشته اگر میان مردم به منطقی بودن وخردمندی معروف شوید این خود از وسایلی است که شما رابه محبوبیت نزدیکتر می سازد .
چهارمین نکته -این است که دیگران رابیازمایید وبگذارید دیگران شما رابیازمایند .کمتر چیزی است که بیش از حقه بازی ودوروئی موجب انزجار انسان از دیگران شود منظورم این است وقتی که حس می کنیم فلانی قابل اعتماد نیست خیلی زود روابط خود رابااوقطع می کنیم .محبوبیت ما زمانی افزایش می یابد که دربین مردم به این صفت معروف شویم که پیوسته در فکر امتحان دادن وامتحان کردن معاشران خودهستیم .اشخاص مرتب دلشان می خواهد که دیگران آنها رابیازمایند البته چندان مطبوع نیست که حس کنید کسی دارد در خفارفتار وکردار وگفتارتان رابررسی می کند .مردم معمولا از کسانی بدشان می آید که به آنان بد گمان باشند ودر معاشرت باآنان جانب صراحت رارعایت نکنند وحال آنکه اگربدانند که داریم آزمایششان می کنیم به ما علاقه مند می شوند وبه محبوبیت ما افزوده می گردد.به همین دلیل نیز باید خودمان رااشخاصی نشان دهیم که ظاهر وباطنشان یکی است وچنین اشخاصی از هر امتحانی سربلند در می آیند وذیلا طریق سه گانه ای را که برای نشان دادن صداقت لازم است شرح می دهیم
اول -گفتار وکردارماباید باهم جوردربیاید یعنی اگر قولی دادیم یاادعایی کردیم باید بدان عمل کنیم وباصطلاح خودمان واعظ غیر متعظ نباشیم .پاره ای از مردم یاد کنم به وعده وفا می کنند ویاهیچگاه به وعده خود وفا نمی کنند البته اگر چنین اشخاصی به محبوبیت نرسند جای شگفتی نخواهد بود .
دوم -اینکه صداقت ویکی بودن ظاهر وباطن مازمانی برهمه آشکار خواهد بود که بدانند پشت سرشان از آنها غیبت نمی کنیم یعنی در غیابشان چیزی بگوییم که در حضورشان نمی گوئیم .غیبت هر چند که ممکن است از خبث نباشد ولیکن دشمن شماره یک محبوبیت شماست .
سومین طریق -آنست که اشخاص بایدبه رازداری شماایمان آورند وقتی که از شما خواهش می کنند که رازشان رافاش نسازید جداوصمیمانه از این کار خودداری نمائید .این بود راههای سه گانه ای که هر کسی می تواند هم دیگران رابه مددآن یبازماید وهم به دیگران اجازه بدهد که اورابیازمایند .
چهارمین نکته -این است که تا آنجا که برایمان مقدور است از تشویق دیگران مضایقه نکنیم چه بدین وسیله عوض آنکه خود رابسازیم به ساختن دیگران اقدام می کنیم .وقتی که دیگران رابه خودشان خوشبین ساختیم به ناچار انها رابه خودکمان نیز خوشبین ساخته ایم روشن تر بگویم وقتی که مرتبا از دیگران انتقاد می کنیم بالاخره به جائی می رسیم که انها نسبت به خودشان بدبین می سازیم واین بد بینی سرانجام به خود ما بر می گردد وبه محبوبیت ما لطمه می زند .این طبیعت بشر است از آدمی که از و به شدت انتقاد کند خوشش نخواهد آمد .در کتاب ایوب در توراتست که یکی از برادرانش به اومی گوید(برادر سخنان حکیمانه توموجب شده است که عده ای به خود خوشبین وامیدوار شوند )مگر خود ما ازچنین کلمات حکیمانه ای در زندگی خصوصی خود سود نجسته ایم ؟پس این به دست ماست که باتشویق مردم به محبوبیت خود ونزدانان بیفزائیم چه یک سخن گرم وامید بخش نمی دانید چه تاثیر معجزه آسایی در التیام جراحات محرومان ودرماندگان ونومید شدگان دارد.به مصداق :
تونیکی می کن ودردجله انداز که ایزددر بیابانت دهد باز )
هر کمک فکری که به دیگری بکنید از فواید ان برخوردارخواهید شد .شکسپیر برای کسب محبوبیت بهتر از این نیست که آدمی طوری مردم را تشویق کند که آنها احساس نمایند بر اثر ملاقات بااو به زندگی امیدوار تر وقوای انسانی خویشتن خوشبین تر شده اند .
پنجمین نکته -بالاخره این است که به مردم کمک کنید ممکن است عده ای بگویند که اگربه مردم کمک کنیم سوء استفتده خواهند کرد ولیکن به این بهانه نمی شود از کمک به مردم چشم پوشید .فراموش نباید کرد یکی از شرایط کسب محبوبیت این است که به مردم کمک کنیم وهم از انان کمک قبول کنیم .یکی از مشکلات کار این است که بعضی از مردم نه تنها از کمک های ما سوءاستفاده نمی کنند بلکه از پذیرفتن کمک نیز بیزارند .برای احتراز از این مشکلات باید به نحوی رفتار کنیم که مردم تصور نکنند که کا راه می رویم تا به مردم کمک کنیم .بدنیست قصه مردسامری رااز تورات در اینجا نقل کنم :حضرت عیسی در جواب عده ای از مردم که از اوسئوال می کردند چگونه به مردم کمک کنیم فرمود :روزی مردمحترمی در بیابان بیت المقدس اسیر دزدان شد ودزدان زخمی به او زده واورا کناری گذاشته پا به فرارگذاشتن عده ی زیادی از مردم که پاره ای از آنها اهل دین نیز بودند از کنار او رد شدند بدون آنکه توجهی به اوکنند تا آنکه مردسامری که هیچ داعیه ای هم نداشت از آنجا عبور می کرد که چشمش به آن مرد زخمی افتاد بیدرنگ به بیمارش همت گماشت ومرهمی برزخمش گذاشت (منظور حضرت مسیح این بودکه آدمی هر وقت که فرصت کمک پیش آید باید کمک کند نه اینکه کمک به دیگران راحرفه خود سازیم )