سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان
سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان

محبت

 

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید،

آستین لباس او را می کشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد.

این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش

 را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه می کرد.

گاه گاهی که زن به نوزاد لبخنند می زد،لب های دخترک نیز

 بی اختیار از هم باز می شد.

مدتی گذشت،دخترک از جعبه بسته ای برداشت و جلو روی

زن گرفت.

زن رو به سمت دیگری کرد:برو بچه،آدامس نمی خوام.

دخترک گفت:بگیر.پولی نیست.

 

 

میوه

 

دخترک روی میوه دست کشید.آن را نزدیک چشمش برد.

بو کرد.

لبخندزد:چه قدر قشنگه.چه قدر ام توپوله.

مکثی کرد و پرسید:مامان اسمش چیه؟

زن به چشم بی فروغ او نگاه کرد.

آب دهان را فرو داد و گفت:توت فرنگی عزیزم.

 

از نوع کاملن واقعی!

 

- مرد دست  روی سر پسرک کشید:تو چی می خوای؟

پسرک کمی فکر کرد.لب ورچید:خوب ،من خیلی چیزا می خوام.

-مثلن

-خوب،یه اتاق با کلیه امکانات.

-تو که الان ام داری.

پسر خندید:منظورم اتاقی بود که به سلیقه ی خودم باشه

.تمام وسایلش با نظر من باشه

-خوب،خوب.دیگه چی؟

- یه قایق تفریحی.

مرد سری تکان داد و در همان حال بالا را نگاه کرد:عالیه.

صدای بگو مگوی زن و مرد از داخل اتاق دیگر به گوش می رسید.

پسر آهی کشید:و البته یه پدر و مادر کاملن واقعی.

بگو مگوی زن بالا گرفت.

.اونا کور شدن.باید دستشون رو گرفت.عصا هم فکر بدی نیست.

سر تکان داد:یه پدر و مادر....واقعی

مکث کرد:این چیزی ی که بیشتر از همه چیز  تو دنیا بهش نیاز دارم.

مرد دست روی سر او کشید:من و مادرت توافق کردیم که تو پیش ما باشی.

پسر به چشم او نگاه کرد:پاپا چی؟

مرد شانه بالا انداخت.

پسر شانه بالا انداخت و لب ورچید.

زن در اتاق را باز کرد:چی شد؟

مرد دست رو سر پسرک کشید . از کنارش بلند شد.به سمت زن رفت.

شانه بالا انداخت.

زن چند اسکناس از کیف در آورد و روی میز گذاشت:خواستی بیایی لازمت می شه.

زن و مرد که رفتند، پول ها را از روی میز برداشت.آن را در جیب چپاند.

از خانه بیرون آمد.یک راست به شکلات فروشی رفت وتمام پول را پاستیل خرید.

 

تنهایی

-تنهام.

-من ام تنهام.

-مثل هم ایم.

-یعنی تو هیچ کس رو نداری؟

-پیرمرد چرخ گاری اش را نشان داد:همه کس و کار من تو این گاریه.

-منظورت عکسای یادگاریه؟سکه قدیمی و در باز کن و...

-پیرمرد خندید:نه.نه.منظورم خاکستری ی که ازشون به جا مونده.

- خاکستر!

-اونا این جا هستن.

-پس چرا می گی تنهام؟

پیرمرد کمی فکر کرد و گفت:شاید به خاطر اینه که خیلی گرسنه ام.

نگاهی به دور و بر کرد:ولی مثل این که تو واقعن تنهایی!

مرد جوان با انگشت اشاره به ستاره ی پر نوری اشاره کرد

رو به پیرمرد کرد:من سیرم.دروغ گفتم تنهام.من یه ستاره دارم.

با انگشت آن را نشان داد.انگار در هوا چیزی قاپید،

دست مشت کرد و آن را نشان پیرمرد داد:الان تو مشت امه.خیلی ساکته.

فقط با من حرف می زنه.

دست تکان داد،آن را نزدیک گوشش برد.انگشت جلو بینی گرفت.

آهسته گفت:الان خوابه.

پیرمرد به ستاره نگاه کرد:چیزی داری بخورم؟

مرد روی نیمکت درازکشید:آره تو کیسه یه ساندویچ هست.

و پشت به او کرد

پیرمرد ساندویچ را برداشت.به آن گاز زد.به ستاره نگاه کرد و به مرد

.ظرف خاکستر را محکم به سینه فشار داد.

 

چشم ها 

پیرزن،نزدیک مرد که رسید،ایستاد.سلام کرذ .

از داخل سبد شاخه گلی برداشت. به طرف او گرفت  

.رد چند سکه به او داد.  لبخند زنان گل را گرفت و بو کرد.

پیرزن کمی خم شد و آهسته گفت:چقدر عشق به شما می آد.

و رفت.

چند دقیقه بعد همسر مرد آمد و کنار اونشست.

مرد،گل را جلو روی اوگرفت:تو زیباترین چشمای دنیارو داری،عزیزم.

زن زیر و بر گل رانگاه کرد.بویید.دستان مرد را محکم در دست گرفت.

مرد نفس راحتی کشید.

 

خیلی دلم می خواست وقتی دارم باهات حرف می زنم،تو چشمام نگاه کنی.

مرد،دست دور کمر زن حلقه کرد.او را به طرف خود کشید.

خیلی دلم می خواست از تو چشمام بفهمی چی می خوام.

مرد شروع کرد به بوسیدن موهای زن.

زن موهایش را کنار زد.مرد گردن او را بوسید.

زن آه کشید.

مرد سرک کشید:چیزی شده؟

زن بازویش را خواراند:نه.کارت رو بکن.

 

می خواستم یه چیزی رو اعتراف کنم.

زن، قلم را توی رنگ آبی زد و روی بوم حرکت داد:بگو.می شنوم.

راستشو بخوای تو چشمای خیلی قشنگی داری.

زن ،نیش خند زد.

مرد بدون این که سر بالا بیاورد ادامه داد:چشمای درشت طوسی رنگ.

و به نقطه ایی در دور دست خیره شد:این چشم ها هر کسی رو به طرف خودش می کشونه.

مگه نه؟

منظورت چیه؟!

منظور بدی نداشتم.فقط بدون که من ام چشمات رو خیلی دوست دارم.خیلی...

زن قلم را کنار بوم گذاشت. دست پاک کرد و از جیب شلوار چند اسکناس در آورد

 و به او داد:کافیه؟

پشت بوم نشست.

رو به مرد کرد که  پول می شمرد:حالا قشنگ تر شدم.نه؟!

مرد پول را در جیب گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.

زن،قلم مو را برداشت.آن را آغشته به همه ی رنگ ها کرد و

مشغول  رنگ آمیزی بوم شد:عوضی...

 

خواهش می کنم واسه یه بارم که شده تو چشمام نگاه کن،بی انصاف.

مرد، سر پایین انداخته بود.

زن، بغضش ترکید:شد ۷ سال.

مرد بغض فرو داد:تقصیر خودته.

فقط یه لحظه نگاه کن.

اون بار ام همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد.

ولی این دفعه فرق می کنه.

خوب تو یه لحظه قراره چی رو ببینم؟

تو نگاه کن.

نه فایده نداره.

خواهش می کنم.

باشه، ولی فقط یه لحظه.

زن،ایستاد.خودش را مرتب کرد.

مرد سر بالا آورد:تو؟!

زن،اشک از گوشه ی چشمش جاری شد.سر تکان داد:منو بخشیدی؟

مرد سر پایین انداخت.

زن،دست زیر چانه ی او گذاشت.آن را بالا آورد:نه.دیگه نه.

مرد مستقیم در چشمان زن نگاه کرد:دیر شده.دیر

زن، سر پایین انداخت.

 

تو چشمای من چی بود که تو رو عاشق خودش کرد؟

مرد کمی از قهوه را نوشید.به برجستگی سینه ی زن نگاه کرد.

و به گردن بند الماسی که به دور گردنش بود.

پشت به صندلی زد و گفت:عشق.

زن دست او را در دست گرفت:تو یه مرد کاملی.

مرد دست او را بوسید.آن را به گونه مالید و در همان حال به زنی که روبرویش اشسته بود،

چشمک زد.!

 

 

 

یک و دو

 

ـ چرا اینقدر ساکتی؟

ـ چی بگم؟!

مکثی کرد:چرا این طوری نگاه می کنی؟!

 خودش را بر انداز کرد :نکنه،منظورت؟!

یک،سر تکان داد.

ـ هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.

ـولی تو که می گفتی با اون،خیلی چیزا عوض می شه!

دو،به نقطه ایی خیره شد:آره.گفتم.

ـ چیزی ام عوض شد؟!می دونی،که خیلی برام مهّمه.

ـ نه.شاید ام... منظورم، اون یکی !!!

یک،با تعجب پرسید:نه؟!تو داری درباره ی چی حرف می زنی؟!

دو،فریاد زد:دندانه ها!!!!!

 

غریزه

 

مرد به چهره ی زیبای زن نگاه کرد و گفت:دوست دارم.

زن،سر به زیر انداخت:من ام همین طور.

مرد لبخند زد:واقعن؟!

زن همان طور که با دانه های مروارید گردن بند بازی می کرد،

سر بالا آورد.یه چشم او خیره شد و گفت:واقعن!!!

 

  نیم نگاه

 

مرد دست دور کمر زن حلقه کرد.او را به طرف خود کشید.

آهسته در گوش او گفت:دوست دارم.

زن سر از روی شانه ی او برداشت.

چشم در چشم او دوخت:واقعن؟!

مرد چند لخظه ایی به چشم چپ زن که زنا آن را  مسدود کرده بود،

نگاه کرد.و کل چهره ی او را از نظر گذراند.

سری تکان داد:واقعن.

زن دوباره سر روی شانه ی او گذاشت

 

زبان

 

زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.

مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.

سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.

زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.

مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.

سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.

زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟

ته مانده ی نفس را بیرون داد.

مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.

زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.

مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.

زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.

 

سنگ و شیشه

سنگ از کمان پسرک رها شد.

به سینه ی شیشه خورد.آن را شکست.

کنار خورده های آن نشست.

شیشه که صد پاره شده بود نالید:خدایا شکرت.

سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟

شیشه،شکسته بسته گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی

 با سنگ ام موهبتی ست.

 

 

آب و آتش

 

آتش همه چیز را می سوزاند و پیش می رفت.

آب راه او را بست:دیگه اجازه نمی دم ازین جلوتر بری.

آتش آهی کشید:تو فکر می کنی من مقصرم؟

مکثی کرد:یه نگاه به دورو برت بنداز.می فهمی.

آب چند لحظه ایی اطراف را از نظر گذراند.

آتش همچنان می سوزاند.

 

مزاحم که نیستم؟

 

زنگ تلفن چند بار صدا کرد.

زن،بدون این که چشم باز کند، دست دراز کرد.

گوشی را برداشت:مردم آزار

آن را در گوش اش گذاشت:بفرمایید؟

مرد از پشت خط گفت:مزاحم که نیستم؟

زن آهسته چشم باز کرد.به ساعت دیواری که نیمه شب رانشان می داد ـ

خیره شد.

کمی خودش را بالا کشید و گفت:نه،راحت باشید.

 

 

این ام یه جورشه!!

مرد به شماره نگاه کرد.

آن را در گوش گذاشت:دیگه چی شده؟

زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟

مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

 

سفید،زرد،همه ی رنگ ها.

 

 

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

 چشم  باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

و

دوباره چشم بر هم نهاد.

 

مغز زنان

بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :“متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه .”
این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین .”اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن , بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :” خب , قیمت یه مغز چنده؟”;دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک مرد و ۲۰۰$ برای مغز یک زن .”موقعیت نا جوری بود , أقایون داخل اتاق سعی می کردن نخند ن و نگاهشون با خانمهای داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون پوز خند می زدن !بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که : “چرا مغز آقایون گرونتره ؟دکتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که : ” این قیمت استاندارد عمله ! باید یادآوری کنم که مغز خانمها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر

امتحان پادشاه

در زمان قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکسالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بیعرضه ای است … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیرتخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: «هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد