سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان
سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان

بهلول_حکایت 7

 داستان طمع شیاد به سکه طلای بهلول

فلوروزیس که طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی به او گفت: اگر این سکه را به من بدهی در مقابل ده سکه به همین رنگ به تو میدهم. 

چون سکه های شیاد را دادید دریافت که آنها از مس است. پس به شیاد گفت: به این شرط می دهم که سه بار مثل خر عر عر کنی. شیاد پذیرفت و سه مرتبه عر عر کرد. 

بهلول روبه شیاد کرد و گفت: تو با این خرید فهمیدی که سکه من از طلاست آن وقت توقع داری من نفهمم که سکه های تو از مس است. 


داستان بزرگترین جانور

روزی خلیفه از بهلول پرسید: بزرگترین جانور دریا کدام است؟ بهلول گفت نهنگ. هارون پرسید: بزرگترین جانور خشکی کدام است؟ 

بهلول پاسخ داد: استغفرالله کدام جانور را جرأت آن باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر بپندارد!!!؟


داستان خلیفه دیوانه

روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد. خلیفه که از آنجا رد می شد از او پرسید: آن بیرون چه میبینی؟ 

بهلول پاسخ داد:دیوانگان انبوه که در رفتار آمدند و خود نمی دانند که چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم 

باز هم جزء این نمی دیدم.


داستان لباسشویی

بهلول را گفتند: لباست چرکین است چرا نمی شوی آن را؟ بهلول گفت: چون دوباره چرک خواهد شد. به او گفتند: خب چه عیب دارد دوباره آن را می شویی!

 بهلول در پاسخ گفت: من برای لباسشویی به دنیا نیامده ام.

بهلول_حکایت6

 داستان پیدا کردن پول دزدیده شده

آورده اند که روزی بهلول در خرابه‌ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزی بود که پنجره هاش برخی را به مشرف بود. بهلول ذخیره ناچیزی داشت که زیر خاک پنهان نموده بود هرگاه احتیاج می‌یافت خاک را زیر و رو کرده به قدر کفاف از آن برمی داشت و بقیه را مجدداً زیر خاک دفع می کرد. کفش دوز از جریان آگاه شد و روزی که با حلول نبود ذخیره او را دزدید. وقتی بهلول به سراغ پولش رفت و جای آن را خالی دید فهمید که این عمل زشت از کفشدوز بوده است پس نزد او رفت و از هر دری سخن گفت و بدون اشاره به ماجرا از وی خواست که مسئله ای را برایش حساب کند. آن گاه چنین خرابه را نام برد و به دنبال هر یک مبلغی را ذکر کرد و در آخر گفت: می خواهم همه این پول هایی را که در نقاط مختلف درباره اش با تو گفتم در همین خرابه پنهان کنم ایا تو صلاح می‌دانید چنین کاری کنم ؟ کفشدوز نظر بهلول را تایید کرد و پس از رفتن او دیگه طمع به جوش آمده با خود حساب کرد که چون بهلول پول هایش را از نقاط مختلف جمع می کند و به خرابه بیاورند و جای پول های قبلی خود را خالی ببینند اطمینان از بین می رود و از تصمیم خود منصرف می شود پس بهتر آن است که پولی را که به سرقت برده‌ام به جای خود برگردانم و پس از اینکه بهلول تمام پول ها را در خراب مخفی کردن همه پول ها را به یکباره به سرقت ببرم. کفشدوز آنچه را به سرقت برده بود به جای خود بازگرداند و مدتی بعد بهلول به خرابه آمده آنها را برداشت و آن محل را ترک کرد.


داستان فرزندان به جای الاغ

الاغ دهقان ای مرده بود خود و پسرانش غمگین نشسته بودند. چون بهلول ماجرا را دانست گفت: جانتان سلامت تو به جای الاغ چندین فرزند داری که هر یک از آنها به صد الاغ می ارزد.


داستان غذای خلیفه

هارون غذایی برای بهلول فرستاد. خادم خلیفه غذا را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت: این غذا مخصوص خلیفه است که برای تو فرستاده. بهلول غذا را برداشت و جلوی سگی که کنار کوچه بود گذاشت. خادم بر سر او فریاد کشید که چرا غذای خلیفه را پیش سگ میگذاری؟بهلول گفت : چیزی نگو که اگر سگ نیست بشنود این غذای خلیفه است لقمه‌ای از آن نخواهد خورد!!!؟


داستان اموال بهلول

شبی دزدی تمام اموال بهلول را برد. بهلول آمد سر قبرستان ایستاد. گفتند دزد مال تو را برده است به قبرستان برای چه آمده ای؟بهلول گفت: بالاخره دزد را بر این جا خواهند آورد و اموالم را از او خواهم گرفت. در این هنگام جنازه‌ای آورده‌اند و با بهلول گفت: دزد خود را پیدا کردم. به او گفتند: بلند حرف نزن این مرد که فوت کرده یکی از ثروتمندان است. بهلول گفت: بله درست است این دو سه روز من است و آن که مال مرا برده دزد شب من است!!


بهلول_جکایت4

داستان عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول

روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود. شخصی از او پرسید بهلول با این سر های مردگان چه می کنی؟ بهلول گفت می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمان را از زیردستان جدا کنم لاکن ای بین همه یکسان هستند.

شعر:

      به گورستان گذر کردم صباحی

                                                     شنیدم ناله و افغان و آهی

      شنیدم کله ای با خاک میگفت

                                                   که این دنیا نمی ارزد به کاهی

    به قبرستان گذر کردم کم و بیش

                                                  بدیدم قبر دولتمند و درویش

    نه درویش بی کفن در خاک خفته

                                                  نه دولتمند برد از یک کفن بیش


داستان بهلول و طبیب

هارون طبیب مخصوصی از یونان به دربارش آورده بود که بسیار مورد احترام بود. روزی بهلول بر وی وارد شد پس از سلام و احوالپرسی از طبیب سوال نمود شغل شما چیست؟طبیب از باب تمسخر به بهلول گفت شغل من زده کردن مرده هاست. بهلول در جواب گفت ای طبیب تو زنده ها را نکش مرده زنده کردن پیش کش!!


داستان حکایت

روزی بهلول نزد هارون رفت و در حالی که در میان عمارت مجلل و نوساز خود هارون مشغول گردش و تفریح بود از بهلول خواست که چند جمله جالب روی این بنای جدید بنویسد. بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت: ای هارون تو گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خار کردی ؛ گچ را بالا بردی ولی فرمایش پیامبر را پایین آورده ای. اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است خیلی اسراف کرده‌ای و خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است بر دیگران روا داشته و خداوند ظالمان را دوست ندارد.

شعر:

             ای به دنیا بسته دل غافل ز عقبایی چرا

                                                                                  رهروان رفتند و تو پابند دنیای چرا

            برف پیری بر سر باریده ابر روزگار

                                                                              سر به خاک طاعتی آخر نمی سایی چرا

           صد هزاران گل ز باغ عمر پر پر میشود

                                                                            بی خبر بنشسته و گرم تماشایی چرا


داستان امانت خواهی

یکی از دوستان بهلول از او درخواست کرد تا اسب خود را به امانت بدهد. بهلول گفت اسب به من سیاه رنگ است. آن شخص گفت برای سوار شدن سیاه و سفید فرقی ندارد. بهلول گفت برای اینکه اسب راند هم بهانه خوبی است.