سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان
سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان

#بهلول_حکایت5

داستان بالا رفتن بهلول از درخت

جمعی زیر درختی نشسته بودند. بهلول را دیدند که از آنجا عبور می کرد. با هم گفتند بیایید بهلول را مسخره کنیم. پس همگی برخاستند و نزد بهلول آمدند و گفتند : اگر از این درخت بالا روی ده درهم به تو می دهیم. بهلول پذیرفت و درهم ها را گرفت و در آستین پنهان نمود. و گفت بروید نردبانی حاضر کنید. گفتند: نردبان شرط نکرده بودیم. بهلول گفت: اما پیش من نردبان شرط بود.


داستان علم نجوم

شخصی در نزد خلیفه مدعی شد که علم نجوم می داند. بهلول نیز در آن جمع حضور داشت و پرسید: آیا میدانی در همسایگی است که نشسته است؟ مرد مدعی گفت : نمیدانم. بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چگونه از ستاره های آسمان خبر می دهی؟


داستان قرض کردن الاغ

شخصی که سابقه دوستی با بهلول را داشت روزی الاغش را به قرض خواست. بهلول گفت: الاغم در خانه نیست. در این هنگام صدای عرعر الاغ از تحویل برخاست.

 آن دوست گفت: تو که می گویی الاغت در خانه نیست. پس این صدا از کیست؟

گفت: تو با سابقه ۵۰ سال رفاقت حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می کنی؟

#بهلول_داستان3

داستان شکار هارون الرشید

روزی هارون و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول نیز همراه آنها آمده بود. آهویی در شکارگاه ظاهر شد . خلیفه تیری به سوی آهو افکند ولی تیرش خطا رفت و آهو نیز گریخت.

بهلول فریاد زد : احسنت , خلیفه برآشفته گفت مرا مسخره میکنی؟

بهلول گفت : احسنت من برای آهو بود نه برای تیر خلیفه.



داستان گول زدن داروغه

داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد که تا کنون هیچکس نتوانسته او را گول بزند. بهلول هم که در آن جمع حضور داشت به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد. 

داروغه گفت : چون از عهده اش برنمی آیی چنین میگویی. بهلول گفت : افسوس که اینک کار مهمی دارم وگرنه به تو ثابت می کردم.

داروغه لبخندی زد و گفت : برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی برگرد و ادعای خود را ثابت کن. 

بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم و بهلول رفت. یکی دوساعت داروغه منتظر ماند اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه دریافت که چه آسان از یک دیوانه گول خورده است.

#بهلول_حکایت2

داستان الاغ عمرش را به خلیفه داد

بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای میگذشت. کاروان خلیفه با جلال و شکوه آشکار شد. خلیفه مثل همیشه خواست سربه سر بهلول بگذارد و به بهلول گفت :

موجب حیرت است که تو را پیاده میبینم , پس الاغت کو؟ 

بهلول گفت: الاغ بیچاره ام امروز عمرش را داد به شما.

 


داستان ارزش هارون الرشید از نظر بهلول

روزی هارون به همراه بهلول به حمام رفت. خلیفه از بهلول پرسید : اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟

بهلول گفت : 50 دینار

هارون برآشفته شد و گفت : دیوانه لنگی که به خود بسته ام فقط 50 دینار ارزش دارد.

بهلول گفت: من هم فقط ارزش لنگ را گفتم وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد. 

(تو هر دوره ای و در هر کشوری مخصوصا ایران به بهلول بسیار نیاز هست , انسان های با ارزشی که در گوشه گوشه ایران عمر و استعدادشون ازبین میره و افرادی بدون داشتن علم و دانش و تخصص بر مسند قدرت , نمونه کوچیکش این که اسفند 97 سیل خرابی های زیادی به بار اورد با توجه به نبود مسولین و فقط با کمک مردم این جریان تا حدی درست شد و طی این یک سال هیچ کار سازنده ای از طرف مسولین امر صورت نگرفته که امسال هم شاهد سیل و خرابی هستیم ....)