سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان
سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان

بهلول_حکایت6

 داستان پیدا کردن پول دزدیده شده

آورده اند که روزی بهلول در خرابه‌ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزی بود که پنجره هاش برخی را به مشرف بود. بهلول ذخیره ناچیزی داشت که زیر خاک پنهان نموده بود هرگاه احتیاج می‌یافت خاک را زیر و رو کرده به قدر کفاف از آن برمی داشت و بقیه را مجدداً زیر خاک دفع می کرد. کفش دوز از جریان آگاه شد و روزی که با حلول نبود ذخیره او را دزدید. وقتی بهلول به سراغ پولش رفت و جای آن را خالی دید فهمید که این عمل زشت از کفشدوز بوده است پس نزد او رفت و از هر دری سخن گفت و بدون اشاره به ماجرا از وی خواست که مسئله ای را برایش حساب کند. آن گاه چنین خرابه را نام برد و به دنبال هر یک مبلغی را ذکر کرد و در آخر گفت: می خواهم همه این پول هایی را که در نقاط مختلف درباره اش با تو گفتم در همین خرابه پنهان کنم ایا تو صلاح می‌دانید چنین کاری کنم ؟ کفشدوز نظر بهلول را تایید کرد و پس از رفتن او دیگه طمع به جوش آمده با خود حساب کرد که چون بهلول پول هایش را از نقاط مختلف جمع می کند و به خرابه بیاورند و جای پول های قبلی خود را خالی ببینند اطمینان از بین می رود و از تصمیم خود منصرف می شود پس بهتر آن است که پولی را که به سرقت برده‌ام به جای خود برگردانم و پس از اینکه بهلول تمام پول ها را در خراب مخفی کردن همه پول ها را به یکباره به سرقت ببرم. کفشدوز آنچه را به سرقت برده بود به جای خود بازگرداند و مدتی بعد بهلول به خرابه آمده آنها را برداشت و آن محل را ترک کرد.


داستان فرزندان به جای الاغ

الاغ دهقان ای مرده بود خود و پسرانش غمگین نشسته بودند. چون بهلول ماجرا را دانست گفت: جانتان سلامت تو به جای الاغ چندین فرزند داری که هر یک از آنها به صد الاغ می ارزد.


داستان غذای خلیفه

هارون غذایی برای بهلول فرستاد. خادم خلیفه غذا را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت: این غذا مخصوص خلیفه است که برای تو فرستاده. بهلول غذا را برداشت و جلوی سگی که کنار کوچه بود گذاشت. خادم بر سر او فریاد کشید که چرا غذای خلیفه را پیش سگ میگذاری؟بهلول گفت : چیزی نگو که اگر سگ نیست بشنود این غذای خلیفه است لقمه‌ای از آن نخواهد خورد!!!؟


داستان اموال بهلول

شبی دزدی تمام اموال بهلول را برد. بهلول آمد سر قبرستان ایستاد. گفتند دزد مال تو را برده است به قبرستان برای چه آمده ای؟بهلول گفت: بالاخره دزد را بر این جا خواهند آورد و اموالم را از او خواهم گرفت. در این هنگام جنازه‌ای آورده‌اند و با بهلول گفت: دزد خود را پیدا کردم. به او گفتند: بلند حرف نزن این مرد که فوت کرده یکی از ثروتمندان است. بهلول گفت: بله درست است این دو سه روز من است و آن که مال مرا برده دزد شب من است!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد