سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان
سرشت زندگی

سرشت زندگی

این وبلاگ در مورد تمام مسائل به نحوی اطلاع رسانی می کند با کمک شما دوستان و نظراتتان

بی وفایی و خیانت

“من هم آن روزها را پشت سر گذاشته ام .روزگار الزام ها و بایدها، روزهای زندگی دوگانه :در خانه به گونه ای بودن و بیرون از خانه تظاهر به آنچه دیگران می پسندند.
امروز اگر خسته ام ، امروز اگر تحمل کوچک ترین ناملایمتی را ندارم ، امروز اگرزندگی دیگران برایم مهم است و تنهایی خسته ام کرده تنها راه آرامشم نوشتن است ، پس ای افکارآشفته نظم گیرید، زیرا درد شاگردان و دوستانم درد من است :
دیشب نیز دخترم ترانه مانند چند هفته گذشته شام میهمان خانواده نامزدش بود. سکوت وخاموشی خانه کلافه ام کرده ،
تصمیم گرفتم ، قدم بزنم . برای فرار از تنهایی ، در آن شب بلندزمستانی و هوای سرد، لباس گرمی به تن کرده ازمنزل خارج شدم . از همان ساعات اولیه روز هواگرفته و ابری بود. سوز سردی می ورزید و نویدبارش برف زمستانه را می داد، ولی من هم مثل دیگران فکر نمی کردم به این سرعت همه جا سفیدپوش شود.
برف خشک و ریزی ، مانند غم و غصه کوچک دردمندان روی هم انباشته می شد تا زیاد و زیادترشود و زمانی برسد که از گرمی یار مهربانی مثل خورشید، گرم شده و زندگی بخش و روشنی راه آینده گردد. برعکس دیگر عابران که برای رسیدن به منزل عجله داشتند من آهسته وبی هدف یقه پالتوی بلندم را بالا زده و دست هایم را در جیبم مخفی کردم و در حالی که از فشرده شدن برف در زیر قدم هایم لذت می بردم از کنارپیاده رو، جایی که برف بیشتری برروی هم انباشته می شد در خطی مستقیم شروع به قدم زدن کردم .ساعتی بعد سردی که به جانم نشسته بود به من فهماند مثل گذشته قدرت مبارزه با هوای سرد راندارم و باید جایی را برای کمی استراحت ونوشیدن قهوه و یا چای داغ انتخاب کنم .کافی شاپی در همان حوالی ، با شیشه های بخارگرفته مرا به سمت خود می خواند. جلوی درب ورودی که رسیدم برف های روی لباس و سرم راتکانده و دستکش هایم را از دست خارج کردم .پس از ورود و نظاره خود در آینه قدی کنار درب ،از برنداشتن چتر پشیمان شدم یک لحظه از تصورنگاه ملامت بار ترانه در رویایی با من در آن لحظه که شباهت زیادی به آدم برفی داشتم و لحن صدای گرم و نگرانش که می گفت : (بابایی ، دوباره بچه شدی ! شاید هم کسی دل فرزاد مرا زیرو روکرده که یاد جوانیش افتاده !<
صورت یخ زده ام با لبخندی از هم باز شد هم زمان به دنیای واقعی برگشته ، نگاهم در آینه به صورت خانمی میانه سال و برازنده افتاد که منتظرخوشامدگویی و راهنمایی من بود. صورت جدی او لبخندم را خشکاند، مشغول در آوردن پالتوم شدم .
نزدیک تر آمد و با صدای آهسته ای که آرامش زوج های جوانی که مشغول صحبت با هم بودند رابرهم نزند گفت : آقا، خوش آمدید، لطفا از این طرف … سعی می کنم شما را به جایی راهنمایی کنم که زودتر گرم شوید. تشکر کردم ، او درست تشخیص داده و میزی که برای من در نظر گرفته بود، کاملا مناسب احوالم و جسم یخ زده ام بود.
پس از نشستن ، شعله های رقصان شومینه ای که در نزدیکم می سوخت به من آرامش بخشید وکم کم گرم شدم . سردی و سستی از بدنم خارج شده با هوشیاری بیشتری به اطراف نگاه کردم .خود نیز نمی دانستم در بین این زوج های جوان بادل هایی سرشار از امید چه می کردم . نگاهم بروی جوانی با لباس فرم که (Meno< بدست به سمتم می آمد ثابت ماند. خیلی از دوستان هنوز هم ازحضور ذهنم در رابطه با شناخت شاگردان گذشته ام در شگفتند. جلوی میزم که رسید سری فرود آورد و گفت : استاد کیانی ، درخدمت گذاری حاضرم . دستم را به سمتش درازکردم و گفتم : سلام ، مجید عزیز، از دیدارت خوشحالم ، اینجا چه می کنی ؟ نکنه عشق لیلی تو رابه این کار واداشته ؟! مجید پاسخ داد: از بد روزگارحدستان درست است ! ابتدا اجازه بدهید. از شماپذیرایی کنم ، پس از آن اگر کاری نبود شایدبتوانم مدتی در خدمتتان باشم .
مرا تنها گذاشت ، چند لحظه ای با آن خانمی که لحظه ورود با او روبرو شده بودم صحبت کرد.وقتی نگاه او را متوجه خود دیدم سری برایش تکان دادم که او نیز متقابلا پاسخم را داده و بعد بایکی از همکارانش صحبت می کرد که نگاهم را ازآنها برگرفتم و سعی نمودم مجید را در سال های گذشته و زمانی که دانشجوی جوانی بود بیادآورم . از صدای برخورد فنجان با میز و بوی قهوه تازه سرم را بلند کردم و او را دیدم که لبخند بر لب مرا دعوت به نوشیدن می نمود. خود نیز مقابلم نشست . مدتی از خاطرات مشترکمان صحبت کردیم ، وقتی متوجه شدم از لیلا جدا شده ناراحت شدم و از او خواستم علتش را برایم توضیح دهد.
او نیز برایم اینچنین تعریف کرد: سال آخردبیرستان که بودم تمام دبیران و اطرافیانم معتقدبودند برای ورود به دانشگاه ، هیچ مشکلی ندارم وخیلی راحت در رشته مورد علاقه ام پذیرفته خواهم شد ولی مرگ پدر و مادر ضربه بزرگی به من وارد نمود.
دائما صحنه های آن تصادف دردناک جلوی نظرم بود و فقط به فکر سروسامان دادن به زندگی خود و خواهر بودم . او پنج سال از من کوچک تربود خانه هشتاد متری دو طبقه ای در محله ای قدیمی داشتیم که برای گذران راحت تر زندگی یک طبقه را اجاره دادیم . با آمدن مادربزرگ کمی خیالم راحت شده و دوباره درس خواندن را آغاز کردم . پدرم کارمند دولت بود و با حقوقی که بعد از مرگش به من و خواهرم تعلق می گرفت به راحتی زندگی می کردیم . یک سال بعد ازگرفتن دیپلم با رتبه خیلی خوب در رشته الکترونیک قبول شدم .
لیلا، نوه یکی از همسایگان قدیمی بنام آقای رشیدی بود، یک سالی می شد که بخاطر اوضاع نابسامان زندگیشان ، پدر معتاد و بیکارش ، نداشتن سرپناهی با چهار خواهر و برادر کوچکتر به منزل پدربزرگشان آمده و با آنها زندگی می کردند.(مونا< خواهرم با او دوست شده و بیشتر وقتشان را با هم می گذراندند. در خانه همیشه صحبت زجر کشیدن او در برابر واقعیت های تلخ زندگیش بود و اینکه او دختر سختی کشیده ای است و برای آینده ای بهتر تلاش می کند. سال دوم دانشگاه بودم که به لیلا احساس دلبستگی پیدا کردم او باچهره ای معمولی و ساده ، قد متوسط و برخوردآرامش چنان جایی در دل من باز کرد که از مادربزرگم خواستم او را برای من خواستگاری کند.چند روزی گذشت ولی مادر بزرگ پا یپش نمی گذاشت علتش را جویا شدم گفت : پسرم توموقعیت خوبی داری بعد از پایان تحصیل وگرفتن مدرکت شغل خوبی خواهی داشت و باجذابیتی که داری به راحتی بهترین و زیباترین دخترها آرزوی همسریت را خواهند داشت .حتی حالا هم کسانی را سراغ دارم که آرزو دارنددامادشان به خوبی و نجابت تو باشد لیلا خانواده خوبی ندارد و مادرش زن نرمالی نیست او نیزتربیت شده همان مادر است . وقتی زنی به همسرش بگوید، پول به خانه بیاور، از هر راهی که می توانی اصلا برایم مهم نیست از کجا؟! چه انتظاری باید داشت .
همسر معتادش نیز برای تامین خانواده و خوددست به فروش مواد مخدر و یا هر کار دیگری می زند از قدیم گفته اند این زن است که مرد رامی سازد. ما در لیلا اگر نتواند همسرش را به راه راست هدایت کند می تواند او را مجبور به خلاف بیشتر نکند.
پول حلال و تربیت سالم در آینده هر کودکی موثر است خیلی ها هستند که ظرفیت محبت وآزادی زیاد را ندارند. کمی فکر کردم و به مادربزرگ گفتم : به همان نسبت افرادی هم هستند که قدر زندگی راحت و با محبت را می دانند. لیلادختر سختی کشیده ای است او می تواند درساخت آینده ای بهتر مرا کمک کند. درسته که وضعیت مالی مناسب و پدر و مادر خوبی ندارد.ولی من عاشق پاکی و نجابت او هستم و قصد دارم با او ازدواج کنم و آرزویم این است که بتوانم هرچه او می خواهد برایش فراهم کنم .
مادر بزرگم به ظاهر قانع شد و بعد از آن همه چیز خیلی سریع پیش رفت . با خانواده اش به توافق رسیدیم که با مهریه ای معمولی و مراسمی ساده به عقد هم در آییم تا پس از پایان تحصیلم زندگی مشترکمان را آغاز کنیم . مادربزرگم سعی می کرد مخالفت خودش را به طریقی اعلام کند تاشاید باعث بر هم خوردن این ازدواج شود. یکی از کارهایش که آن زمان باعث کدورت من شد،این بود زمانی که شروع به خواندن صیغه عقدکردند مهریه را به نصف مبلغ توافق شده رساند.ولی لیلا و خانواده اش باز هم مخالفتی نکردند.لیلا قانونا همسرم شد و من در برابر او احساس مسئولیت می کردم و هر چه می خواست برایش می خریدم . مدتی بعد، آشنایان و اقوام قدیمی اگر او را می دیدند، نمی شناختند آرایش صورت ومو و لباس های رنگارنگ از او آدم دیگری ساخته بود هر روز فرمایش جدیدی داشت و این باحقوق ناچیزی که به من می رسید همخوانی نداشت .
اگر یادتان باشد آن زمان از شما کمک خواستم و به لطف شما در شرکت یکی از دوستانتان به کارمشغول شدم .
خوشحال بودم که با درآمد بیشتری می توانم خواسته های لیلا را برآورده کنم . زیرا او عقیده داشت هر چه مد باشد زیباست . که به نظر من این زشت ترین عقیده او بود.
ولی آن زمان هر چه او می خواست تهیه می کردم و هر کاری می گفت انجام می دادم . تاروزهای سخت گذشته را فراموش کند غافل ازاینکه او خود را از یاد برد. کسی که پدر و مادرش سالی یکبار به کمک دولت و خیرخواهان قادر به تهیه لباس و کفش مناسب برایش بودند از من توقع داشت برای هر فصل لباس های کامل و رنگارنگی برایش تهیه کنم و من هم نیز نه نمی گفتم و ازخوشحالیش لذت می بردم پس از مدتی . او به رفت و آمد من و همکلاسی هایم مشکوک بود ومرا زیر نظر داشت . بداخلاقی پشت بداخلاقی ، باتمام سعی و تلاشم او راضی نمی شد. با هر زحمتی بود کار کردم و در سم را نیز به پایان رساندم درهمان زمان که او تنها راه شروع زندگی مشترکمان را جدایی از خواهر و مادربزرگم قرار داد.
پدرش هم اعلام کرد پولی برای تهیه جهیزیه ندارد اگر به همان صورت او را قبول دارم می توانیم زندگیمان را آغاز کنیم . می توانستم قبول نکنم چون در دوران عقد لیلا مرتب خانه مابود. نه من و نه خود او تمایلی به ماندن کنارخانواده اش نداشتیم .
احساس می کردم توجه زیادی به من ندارد به همین علت تصمیم گرفتم زندگیمان را آغاز نموده شاید بیشتر به من توجه کند. حالا می فهمم احساسات درونی اشتباه است و او عشق علاقه رادر جای دیگری جستجو می کرد.
با سنگ دلی کامل خواهر و مادربزرگم را تنهاگذاشته و خانه ای اجاره کردم و با تمام توانم آغازبه کار در دو جای مختلف نمودم تا بتوانم نیازهای همسرم را برطرف کنم . مدتی بعد اختلاف بینمان شروع شد و باز هم این او بود که اظهار پشیمانی می کرد.
می گفت از من خسته شده ، مردانگی و جذبه ندارم و از چشم ، چشم گفتنم خسته شده است .خانه بزرگتر و سفر خارج از کشور از من می خواست نه پس اندازی داشتیم نه راه کاردرآمد بیشتر را می دانستم . برای او فرق نمی کرداز کجا و چه جوری ؟ فقط پول من برایش اهمیت داشت . درست مثل مادرش یا و حرف های مادربزرگ افتادم ولی باز هم دوستش داشتم ونازش را می کشیدم . با من خشک و سرد بود. تصورکردم اگر کودکی داشته باشیم دلگرم تر باشد ولی او مخالفت نمود و خوشی های ظاهری و راحتیش را ترجیح داد. دلبری و خنده هایش فقط باغریبه ها بود و من باز هم غلام حلقه به گوشش باقی ماندم . تا زمانی که به طور اتفاقی او را همراه جوانکی جلف و سبکسر دیدم . از درون خردشدم . احساس حماقت و غرور و غیرت جریحه دارشده ام در وجودم به حرکت در آمده و وجودم را به دونیم تقسیم کرد. چشمانم بروی بدی های زندگی باز شد دیگر قادر به تحمل نبودم . به سراغ وکیلی کار کشته رفتم . با همکاری او عکس هایی ازاو و معشوقش تهیه کردم . دیگر به خانه برنگشتم .اتومبیلم را فروخته و مهریه اندکش را پرداخت نمودم و به او اخطار دادم اگر به طلاق توافقی رضایت ندهد از او شکایت کرده و همین مهریه اندکش را هم به او پرداخت نخواهم کرد. تنهاشانسم این بود که پای بچه ای به زندگیمان بازنشده بود. راضی از دور اندیشی مادربزرگم به دست بوسیش رفتم متاسفانه خیلی دیر به این فکرافتاده بودم زیرا او آخرین روزهای زندگیش رامی گذراند. خواهرم دانشجوی موفقی بود که قصد داشت با تایید مادربزرگ به همسری محمد،پسر زحمتکش که در محلمان مکانیکی داشت درآید. من شرمنده از اینکه به حرف های لیلا گوش کرده و آنها را تنها گذاشته بودم رضایت خود رااعلام نمودم . بعد از عقد مختصرشان مادربزرگ نیز با آرامش دار فانی را وداع گفت . محمد برایم تبدیل به برادر دلسوزی شده بود که هیچ وقت نداشتم . تا مدتها نظاره گر نگاه نگران او و خواهرم بودم که مرا با سکوت و همدردی همراهی می کردند.
دیواری از انزوا به درون خود کشیده و فقط به این فکر می کردم که در کجای زندگیم اشتباه کردم . انتخابم ، رفتارم ، ابراز محبتم ، ملایمتم ،وفاداریم و یا…
ولی هیچ نتیجه ای نمی گرفتم به همین علت هرروز بیشتر در خود فرو می رفتم . خانه را فروختم وسهم (مونا< را داده و برایش جهیزیه مناسبی تهیه کردم . باقی مانده را برداشته از شهرمان به جزیره ای در جنوب کشور رفتم . در آنجا کمبودنیروی تحصیل کرده کار، باعث شد خیلی زود درکار غرق شوم . نگاه مشتاق دختران جوان را برای جلب رضایتم نادیده گرفته و تنها به تماس های کوتاه با خواهرم رضایت دادم .
مدتی بعد حضور غیر منتظره محمد در آن جزیره شدیدا مرا شگفت زده کرد. با تمام خوشحالی که از دیدارش وجودم را در برگرفته بود با نگرانی حال (مونا< را می پرسیدم .
لحظات اول سعی در مخفی کردن موضوع داشت تا اینکه طاقت نیاورده و شروع به درد دل کرد، مدتها بود که بیماری کلیه خواهرم را عذاب می داد، ولی حاضر به قبول کمک از طرف من نبود، عقیده داشت به اندازه کافی من رنج کشیده ام . محمد با چشمانی اشکبار به من گفت که دیالیز او را از پای انداخته و احتیاج به کلیه دارد واو پولی برای تهیه و خرید کلیه ندارد. قصد داشت به پایم افتاده و از من کمک بخواهد، اجازه ندادم در آغوشش گرفتم و بخاطر تمام محبتهایش از اوتشکر کردم . من حاضر بودم با دل و جان درصورت آزمایش های مثبت کلیه ام را به خواهرم بدهم . با هم به تهران برگشتیم و بعد از آزمایشات لازم ، خوشبختانه پیوند خوب انجام شد و او موقتاسلامتیش را بدست آورد. تصمیم گرفتم دیگر آنهارا تنها نگذاشته و برای همیشه به شهرمان بازگردم .مدتی بعد در همین نزدیکی آپارتمانی خریدم .
پیدا کردن شغل جدید کمی سخت بود به همین علت برای فرار از تنهایی در ساعتهای اولیه روز، لباس های راحتی پوشیده و در پارک مجاورکمی دویده و ورزش می کردم . آنجا با صاحب این کافی شاپ که یک کشتی گیر قدیمی بود آشناشدم . او مرا برای رفع خستگی به اینجا دعوت نمود. پس از ورود مرا با دخترش کیمیا و همسرش آشنا کرد. در همان نگاه اول ، دریافتم که چیزی در ژرفای جانم فرو می ریزد و به دنبال آن ،لرزشی مطبوع بر سراپای وجود استیلا می یابد.زندگی فراموشم شد، گذشته ها را از یاد بردم ،جهان هستی بار دیگر زیبا و عظمت قابل ستایش پیدا کرد و من که در زندگی بدی فراوان دیده بودم ، دروغ بسیار شنیده و نیرنگ و ریا و بی وفایی را افزون تر از توان هر انسانی چشیده بودم و طعم تلخ تر از زهر آن را برای تمام طول عمر خود، به ناچار پذیرا شده بودم چطور می توانستم به راحتی تن فرسوده و روان خسته ام را در امواج زیبا و آسمانی رنگ آن دو اقیانوسی بی کران بسپارم تا خستگی جسم و فرسودگی جان را در آن شستشو دهم و عمر دوباره پیدا کنم .
دختری زیبا در مقابل من بود، شیک پوش ، باچشمانی آبی آسمانی زیبا، متین و جذاب … بعد ازیکی دو دیدار شخصیت بارز و غرور چشمگیر او رادیدم . غرور و متانت شکوهمندی که ابهت وبرتری کامل او را بر دیگران نمایان می ساخت . من که خود را گرفتار می دیدم تصمیم گرفتم مدتی درکنار آنها بگذرانم ، گذشته و تحصیلات خود رامخفی کرده و از آقای شکوری در خواست کارنمودم . او که بدنبال کارگر می گشت مرا در کافی شاپ خود به استخدام در آورد، من نیز با جان ودل کار نموده و با استفاده از دوستی و محبتی که به آقای شکوری داشتم هر روز از خانواده اوشناخت بیشتری پیدا کردم او کیمیای زیبا باشکوه و عظمتی که هر گونه جسارتی را از انسان ها سلب می کرد و آدمی را به خاکستر می نشاند، نگرشی که هر بیننده را مجبور به ادای احترام می کرد،خودش را بخوبی حفظ نموده و فقط منتظر مردزندگیش بود. من که دیگر قادر به تحمل و کنترل علاقه ام نبودم در فرصتی مناسب همه چیز رابرای پدرش تعریف کردم و از او دخترش راخواستگاری نمودم .
در حال حاضر یک سال از ازدواج موفقم می گذرد و من هنوز هم در پایان ساعت اداریم برای کمک به خانم و آقای شکوری به اینجامی آیم .
کیمیا با تمام محسنات ظاهرش در آغوش پرمهرآقا و خانم شکوری به خوبی تربیت شده و هم اکنون همدل و همسر خوبی برای من است و باپایان تحصیلاتش در داروخانه ای مشغول به کارمی باشد.
به قول قدیمی ها درخت هر چه پربارتر،شاخه هایش افتاده تر، ما منتظر بدنیا آمدن کودکمان هستیم .

داستان زیبای پـــل زندگی

 

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد …

کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است…

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم….

«در هر رویدادى خیرى وجود دارد»

“در روزگاران قدیم، پادشاهى بود که وزیر مدبّرى داشت. آن وزیر نسبت به پادشاه بسیار وفادار و سرسپرده بود، به طورى که پادشاه هرگز از خدمات و توصیه و راهنمایى‏اش بى‏نیاز نبود و در هیچ راهى بدون همراهى وزیرش قدم نمى‏گذاشت. روزى در حالى که سلطان میوه‏اى را به دو قسمت تقسیم مى‏نمود، تصادفاً انگشتش را برید. همان‏طور که دست سلطان را مداوا مى‏نمودند، او از وزیرش سؤال کرد که چگونه این اتّفاق براى او افتاد و اضافه کرد که: “من بسیار مراقب بودم، امّا به نظر مى‏رسد که چاقو به طور خود به خود در دستم لغزید.” وزیر با کمال ملایمت گفت: “راجا، نگران نباشید. مسلّماً خیرى در این رویداد نهفته است.” پادشاه خشمناک شد: “این دیگر چه فلسفه‏اى است؟ انگشتم بریده شده و خون از آن جارى است و تو در آنجا به آرامى ایستاده‏اى و مى‏گویى که خیرى در آن است. اگر من صرفاً همین قدر براى تو اهمّیت دارم، دیگر نمى‏خواهم که در کنارم باشى.” پادشاه نگهبانانش را صدا کرد و دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازند.
وزیر خود را در کمال آرامش تسلیم کرد و هنگامى که او را به زندان مى‏بردند با لحنى ساده گفت: “بله، در این هم (یعنى به زندان فرستادن من) خیرى وجود دارد.” چند روز بعد شاه تصمیم گرفت به شکار برود. شاه با گروه بزرگى از همراهان به اعماق جنگل رفتند. ناگهان او شروع به تعقیب گوزن زیبایى کرد و چون داراى سریع‏ترین اسب بود، در اندک زمانى دیگران را با فاصله زیادى پشت سر گذاشت. با این وجود گوزن همچنان فرار مى‏کرد تا هنگامى که پادشاه متوجّه شد که از همراهانش بسیار دور افتاده است. دیر هنگام بود و او به عمق جنگل رفته و راهش را گم کرده بود. خوشبختانه آن راجا از قبل تجربه ماجراهاى زیادى را داشت و از این رو آرامش خود را از دست نداد. او بسیار خسته و تشنه بود. در همان نزدیکى درخت سبز بزرگى بود که نهر کوچکى از کنارش مى‏گذشت. او با آن آب رفع عطش کرده، سپس به آن درخت تکیه داد و به خواب فرو رفت. پس از مدّت کوتاهى، پادشاه با صداى خش خشى از خواب بیدار شد. آهسته چشمانش را باز کرد و از دیدن صحنه‏اى که در مقابل چشمش قرار داشت، گویى از شدّت ترس منجمد شد. شیر بزرگى در کنار او ایستاده و بدن او را بو مى‏کرد.

او نمى‏دانست چه کار کند. بدون حرکت مانده و شیر را نظاره مى‏نمود. در حالى که شیر یکى از دستان شاه را بو مى‏کرد ناگهان غرّشى کرد و گریزان از محل دور شد. پادشاه از خوش‏اقبالى خود مات و مبهوت مانده بود. او فوراً برخاست و به سوى همراهانش که تازه او را پیدا کرده بودند، فریاد کشید و به آنها گفت: “گوش کنید، در حالى که خواب بودم شیرى به سراغم آمده بود. شیر بسیار بزرگ و درنده‏اى بود که آماده خوردن من بود. امّا نمى‏دانم چه روى داد که ناگهان شیر از محل دور شد.” آنها خوشحالى خود را از سلامتى شاه ابراز کردند، امّا هیچ یک نتوانستند دلیل گریختن شیر از محل را کشف کرده و توجیه کنند. وقتى به قصر بازگشتند، پادشاه دستور داد تا وزیرش را از زندان به نزد او بیاورند. شاه جزئیات داستان را براى او تعریف کرد. وزیر به سادگى گفت: “در هر کار، خیرى وجود دارد ماهاراجا.” شاه پرسید: “منظورت چیست که در آن خیرى وجود دارد؟ اگر راست مى‏گویى دلیل اینکه چرا شیر بدون صدمه رساندن به من محل را ترک نمود بیان کن.

“وزیر گفت:”ماهاراجا، شیر سلطان حیوانات است، همان‏طور که شما پادشاه مردم هستید، وقتى که کسى میوه‏اى را به شما تقدیم مى‏کند مى‏بایست میوه پاک و سالمى باشد. لحظه‏اى که مشام آن شیر بوى ناخوش زخم را از انگشت بریده شما احساس کرد، فهمید که شما به طور کامل سالم و تندرست نیستید و او به عنوان سلطان حیوانات تمایل نداشت از جاندارى تغذیه کند که جسمش ناسالم و آلوده است. بنابراین، اى راجا، مى‏بینید که همان انگشت بریده و چرکین شما زندگى‏تان را نجات داد. حال مى‏توانید به خوبى به این امر پى ببرید که در هر کار، خیرى وجود دارد. و امّا در مورد زندانى شدن من که گفتم در آن هم خیرى نهفته است: همان طورى که مى‏دانید ما هرگز از همدیگر جدا نمى‏شدیم و اگر این اتّفاق نمى‏افتاد، من در شکار نیز همراه شما مى‏آمدم و در جنگل سایه به سایه شما حرکت مى‏کردم. زمانى که آن شیر فرا مى‏رسید، ما هر دو در زیر آن درخت در خواب بودیم، هر چند که شیر به سبب زخم انگشت شما و بوى نامطبوع جراحت از دریدن شما صرف‏نظر مى‏کرد ولى مرا حتماً تکّه تکّه کرده ومى‏بلعیدامّا وقتى شما مرا به زندان انداختید،درواقع زندگى من هم نجات پیدا کردواین همان خیر نهفته در این کار بود.”

اغلب، دیدن مصلحت‏ها به هنگام وقوع مصیبت، کار ساده‏اى نیست. به هر حال خوب است به هنگام ابتلا به درد و رنج و گرفتارى، داستان این شاه و وزیر را به یاد بیاورید. و بدانید که اى بسا دردى که بدان دچار آمده‏اید خیرى در آینده نزدیک برایتان داشته باشد و به نتیجه مثبت آن گرفتارى، اعتقاد داشته باشید. در این موارد مى‏توانید به خودتان بگویید: “حتماً در آن خیرى هست.” به نوعى هم، مانند مانترا عمل مى‏کند، مى‏توانید دائماً آن را تکرار هم بکنید و به خودتان در مقابله با مشکلات شهامت بیشترى ببخشید.